۱۹۲ بار خوانده شده

بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر

تنی چند از یاران خود را خواند
سخن ها زکردار مختار راند

نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان

ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا

همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش

پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی

رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن

کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم

مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست

زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها

شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ

بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم

پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر

شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام

پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد

همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان

بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید

بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد

پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ

از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد

سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت

وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار

عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار

بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی

نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟

به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من

بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین

همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر

زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها

به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر

شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید

به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد

به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها

وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان

درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه

به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود

بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان

بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان

جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد

ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود

به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار

چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را

سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان

یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود

رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند

ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد

زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا

به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی

سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید

چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد

کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش

سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد

پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور

چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت

وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار

وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن

از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش

پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان

من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش

سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را

کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند

بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین

بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد

که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا

چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو

بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان

زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور

به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را

تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین

بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای

از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار

شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین

که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان

که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم

جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم

بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست

پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند

که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند

بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن

بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی

بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن

ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او

چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز

کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند

به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست

همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران

بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز

چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت

در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید

بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین

علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)

اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد

ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا

شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست

میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار

تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی

تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا

حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی

اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم

ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود

ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان

ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین

پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده

تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای

نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش

کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - به درک فرستادن مختار اسحق ابن اشعث پلید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.