۱۸۹ بار خوانده شده

بخش ۳۸ - به درک فرستادن مختار(ع)حکیم ابن طفیل علیه العنه قاتل جناب ابولفضل العباس را

تو دست از تن میر اسلامیان
فکندی برای شه شامیان

جوان علی (ع) را فکندی زپای
ببراد دست تو ای تیره رای

نترسیدی از صولت حیدریش
وزان سطوت و فره ی صفدریش

پلید تبهکار گفت: ای امیر
سخن راست گویم زمن در پذیر

که رازهره ی رزم عباس (ع) بود؟
که تیغش به یک سر، دو رو داس بود

از آن پس که آمد سوی رودبار
چو حیدر به کف سرفشان ذو الفقار

هزاری ده از لشگر تیره روی
که آن روز بد رودبان از دو سوی

پراکنده شان کرد و یک نیمه، کشت
زهی سرخرویی که ننمود پشت

سپهبد چنو هیچ شاهی نداشت
چنو چرخ اسلام ماهی نداشت

فروزان جبین و گشاده برا
ندانست کس بازش از حیدرا

بسی زو شگفتی بیامد پدید
که هر گوش نتواند آنرا شنید

از او باز گویم کدامین هنر
که تابد به اندازه و در شمر

بگویم من آن تیغ یازیدنش
و یا بر یلان اسب تازیدنش

و یا تیغ راندن به ترک سران
و یا راه بستن به جنگاوران

و یا داشتن پاس مکش و ردفش
به خون سرخ چنگال و تیغ بنفش

و یا تشنه برگشتن از رودبار
ننوشیدن از آب شیرین گوار

و یا بی دو دست از سپه کینه کش
و یا حمله آوردنش شیروش

اگر دیده بودی تو عباس (ع) را
که بگرفت درگوهر الماس را

همی ریختی بر وی از دیده خون
گرستی زسیل بهاران فزون

اگر دیده بودی که چون آن جناب
فکندی سران را به پای رکاب

شکیب ترا جامه می گشت چاک
نبودی نشست تو جز تیره خاک

نیارد زبانم ز وی راز راند
بگویم زپیکار چون بازماند

برو خون بگرید همی رودبار
از ایدون همی تا به روز شمار

گواه است یزدان که بر وی دریغ
خورد تا جهان است کوپال و تیغ

زبی دستی اش دست دین شد زکار
همین بس که بی دست شد کردگار

نگون آمد از کینه ی بد گمان
ستون سراپرده ی آسمان

امیر این چو بشنید بر زد خروش
چو دریا زخشم اندر آمد به جوش

بزد دست برسر، بنالید زار
همی گفت: کای تا جور شهریار

دریغ از نگون گشته جنگی برت
بریده دو دست نبرد آورت

دریغ از درفش نگونسار تو
به تنها دلیرانه پیکار تو

همان با برادر وفا کردنت
همان تشنه کام آب ناخوردنت

شها جان ما برخی جانت باد
درود فراوان زیزدانت باد

به سوگ تو تا زنده مانم همی
سرشک از جهان بین فشانم همی

تو بی دست و ما را به تن بر، دو دست
شود کاش مختار با خاک پست

درفش تو چون سرنگون اوفتاد
نگون رایت زندگانیم باد

پس از مویه زد نعره دژخیم را
که ای ره نداده به دل بیم را

ببر مرد را زنده بر دارکن
مرا سرخ رو نزد دادار کن

نمای از من و خود به روز شمار
سپهدار عباس (ع) را شاد خوار

بزد دست دژخیم و ریش پلید
گرفت و ز درگاه بیرون کشید

به دار اندر آویختش سرنگون
به خاک از تن وی فرو ریخت خون

کمانکش دلیران جنگی سوار
زدندش به بر تیر بیش از هزار

وزان پس یکی آتش افروختند
تن دشمن و دار را سوختند

روانش به دوزخ گرفتار باد
بدو بر فزون خشم دادار باد

امیر آن بداندیش را چون بکشت
از آن کار، دین را قوی کرد پشت

به شمر آمد از کار او آگهی
تنش خواست گردیدن از جان تهی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۷ - کشتن مختار
گوهر بعدی:بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.