۱۸۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸

کمرم شکست عشقت، صنما کمر ندارم
جگرم شد از غمت خون، به خدا جگر ندارم

تو مرانم از در خود گنهی ندیده از من
که بغیر درگه تو که به دری گذر ندارم

تو ز جان من چه جویی که ز جان کناره جستم
تو چه پرسی از دل من که ز دل خبر ندارم

تو که ماندت سراپای به نیشکر چه دانی
که تنم ز غم چو نی گشت و به لب شکر ندارم

چو ز شست برگشایی تو خدنگ غمزه جانا
دل خود نشانه سازم که جز این سپر ندارم

نظر از طریق پاکی به جمال نازنینان
بطلب ز پاک بینان که من آن نظر ندارم

به شب فراقت ای مه ز دعای صبحگاهی
همه تیر آهم اما به دلت اثر ندارم

قدر و قضا مرا خواست نشان تیر عشقت
نظر از قضا نپوشم حذر از قدر ندارم

طلبند خلقی الهامی اگر ز بحر گوهر
شده ام به بحر غم غرق و سر گهر ندارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.