۱۹۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۹

بکش، بسوز، که نام امان نخواهم برد
دعا به درد سر آسمان نخواهم برد

مکن ملاحظه از کشتنم که روز جزا
ز رشک نام تو را بر زبان نخواهم برد

ز دل طپیدن آغاز عشق دانستم
کزین معامله غیر از زیان نخواهم برد

ز اضطراب دلم روز وصل معلومست
که از بلای شب هجر جان نخواهم برد

بس است چند کنی ای فراق بی رحمی
دگر به خویش تحمل گمان نخواهم برد

اگر ز دامن یوسف کنند بالینم
سری که وقف تو شد ز آستان نخواهم برد

به این ملال که من می روم بسوی چمن
چه جای غنچه که برگ خزان نخواهم برد

«نظیری » این چه بلندی و تیز پروازیست
ز شوق ره به سوی آشیان نخواهم برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.