۲۱۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۰

شرمسارم از دل بی صبر و بی آرام خویش
خود به یار از بی قراری می برم پیغام خویش

در جهان درد و غم فرمان روا بنشسته ام
در کمال اوج طالع بر فراز بام خویش

خود ز خود ساغر ستانم خود به خود ساقی شوم
از کف نوشین لبی هرگز نگیرم جام خویش

عود مطرب تر، دم نی سرد، حیران مانده ام
بر کدامین آتش اندازم کباب خام خویش

گنج در ویرانه دارم، با پری در خلوتم
سایه ای هست از جنون تا من نگردم رام خویش

شد «نظیری » عاقبت فرخنده از لطف ازل
فال نیک صبح همره داشت مزد شام خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۳۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.