۲۰۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۹

بسی الطاف و احسان کرد حیرانم چه دید از من
گلم را خود سرشت و عشق خود را آفرید از من

عنایت های پنهانیش را گویم معاذالله
بجز از دیگری یوسف که نتوانی خرید از من

خیال او لبالب کرد بیرون و درونم را
به صد شمشیر نتوان یک سر مو را برید از من

سخن شوریده می آید نمی دانم چه می گویم
ترش می بینم آن رو را مگر حرفی شنید از من

بهاری بر سرم بگذاشت و تخمی از گلم نشکفت
همان خاکم که دایم خار کلفت می دمید از من

تقاضا بر تقاضا چون توانم لب فروبستن
در هفت آسمان را عشق می خواهد کلید از من

ز دیگر کشتگان خود را به خون غلطیده تر خواهم
که در روز جزا مظلوم تر نبود شهید از من

به محشر هر کسی کاری و هر یاری و بازاری
من و آهوی صحرایی که دایم می رمید از من

«نظیری » بس ازین آه و فغان دل خراش آخر
به مردم تا به کی آزار دل خواهد رسید از من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.