۱۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۳

دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته

نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته

خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته

ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته

کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته

چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته

ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته

ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته

درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.