۲۵۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۵۷

سحر که سنبلم از جیب پیرهن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی

شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی

شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی

شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی

به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی

به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی

خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی

ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی

عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی

اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی

مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۵۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.