هوش مصنوعی:
این شعر به توصیف فضای صحرا و مقایسه آن با شهر میپردازد. شاعر از آزادی و آشفتگی در صحرا سخن میگوید و از نبود جایگاه مناسب برای آوارگان در شهر یا صحرا شکایت دارد. همچنین، به مفاهیمی مانند عقل و جنون، عشق و رهایی از علایق دنیوی اشاره میکند. تصاویری مانند بادهنوشی، لیلی و مجنون، و طبیعت صحرا بهکار رفتهاند.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و اجتماعی موجود در شعر ممکن است برای مخاطبان جوانتر قابل درک نباشد. همچنین، برخی اشارات به بادهنوشی و مضامین عاشقانه نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۲۰
ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
وزن: مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن (هزج مثمن سالم)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۹
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.