۱۶۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۶

بسکه سودا آورد بازار و شهر و خانه ها
ترسم آخر شهر گردد دشت از دیوانه ها

کی گشایش را بود ره در دل فرزانه ها؟
دشت را هرگز نگنجانیده کس در خانه ها

آن قدر فیضی که صاحب خانه از مهمان برد
میتوان گفت که مهمانند صاحب خانه ها

نیست عاقل غیر دربند تعلق را بلد
راه شهر عافیت را پرس از دیوانه ها

ساختند آباد دلها را زگنج اعتبار
با آبادان، الهی خانه ویرانه ها

دشمنند آنانکه لاف جانفشانی میزنند
بر چراغت جمله دامانند این پروانه ها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.