۱۶۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۶۹

چون دو ابروی سیاهت که بهم پیوسته است
بی تو شبهای درازم همه بر هم بسته است

میدود دل پی طفلی، که ز شوخی سخنش
تا رسیده است بخاطر، ز زبانم جسته است

اشک شمعم، که برآن شعله خو تابم نیست
میروم دور شوم، پای گریزم بسته است

آنچنان رفته زما بیخبر این عمر عزیز
که غباری هم از او بردل ما ننشسته است

چون در خانه آیینه بود درگه خلق
مینماید بنظر باز، ولیکن بسته است

مرغ جان در قفس جسم اسیر است، ولی
شکر واعظ که دل از دام علایق رسته است
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.