۱۸۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۸

فضای خاطرم از غم از آن غبار ندارد
که آرزوی جهان، از دلم گذار ندارد

جهان چو معرکه تیغ بازی است حذر کن
چه پا نهی به میان؟ این میان کنار ندارد!

بزرگیی که در آن نیست چشم لطف بمردم
بود چو کوه بلندی که چشمه سار ندارد

شده است سیر ز مردارخواری غم دنیا
که شاهباز دلت رغبت شکار ندارد

بود بقدر درشتی ضرور بی ادبان را
که دست سوده شود هر گلی که خار ندارد

سخن مجوی دگر واعظ از شکسته دل من
فسرده است ز بس آتشم؟ شرار ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.