۲۰۰ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۵۱

جهان خاک کرم خیزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد

بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!

مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد

جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد

زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد

گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد

ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟

همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد

به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.