۱۹۹ بار خوانده شده
درد تو، کی توان بتن ناتوان کشید؟!
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی
جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید
پر فتنه بود از نگهت روزگار ما
طاقت چه خوب کرد که پا از میان کشید!
در عشق لازم است توانایی آن قدر
کز چشم نیم مست تو نازی توان کشید
در گلشنی که آن گل رخسار وا شود
واعظ توان گلاب ز برگ خزان کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کوهی چنان بموی چنین، چون توان کشید؟!
هر جا نوشته بود ز مجنون حکایتی
جسم ضعیف من خط بطلان بر آن کشید
پر فتنه بود از نگهت روزگار ما
طاقت چه خوب کرد که پا از میان کشید!
در عشق لازم است توانایی آن قدر
کز چشم نیم مست تو نازی توان کشید
در گلشنی که آن گل رخسار وا شود
واعظ توان گلاب ز برگ خزان کشید
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۶۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.