۱۵۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۵

ماند ز تاب و تب بدل زار من چراغ
گویا که دیده است رخ یار من چراغ

افتد ز پای، بسکه خراب فتادن است
گر افگند فروغ بدیوار من چراغ

آید چو او ببزم، نماند ز من اثر
ز آن رو که ظلمتم من و، دلدار من چراغ

هرشب بود ز گریه خونبار و اضطراب
همچشم من پیاله و، همکار من چراغ

چون دیده یی که وا نتوان کرد در غبار
روشن نمیشود ز شب تار من چراغ

پیچد ز روز تیره من، بر خود آفتاب
سوزد بسوز سینه افگار من چراغ

واعظ ز فیض یاد رخ آتشین دوست
هرگز نخواسته است شب تار من چراغ
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.