۱۴۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۸

پیری آمد روشنی از چشم گریان رفت حیف!
اشک حسرت از قفایش تا بدامان رفت حیف!

آفتاب پیری از کهسار سختی شد بلند
شبنم باغ جوانی بود دندان، رفت حیف!

روشنی از دیده ما گردش ایام برد
گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!

مرغ گفتارم، ز سنگ سختی دوران پرید
عندلیب خوشنوایی از گلستان رفت حیف!

من، که صحرای جنون بر شوخی من تنگ بود
گریه ام نتواند اکنون تا بمژگان رفت حیف!

عمر در فکر سر و دستار، ضایع شد دریغ!
زندگی در فکر آب و نان بپایان رفت حیف!

دست فرصت واعظ از کهسار هستی گل نچید
زندگانی، همچو باران بهاران رفت حیف!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۴۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.