۱۷۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴۹

عهد شباب رفت و، نشد هیچ کار حیف!
دست طلب نچید گلی زین بهار حیف!

عمر دراز رفت و، نشد فکر توشه یی
از دست شد طناب و، نبستیم بار حیف!

با این سیاه رویی و آلوده دامنی
رفتیم همچو سیل ازین کوهسار حیف!

داریم چشم گریه ز یاران بروز مرگ
ما خود بروز خود نگرستیم زار حیف!

شد عمر و، آه حسرتی از دل نشد بلند
نخلی نکاشتیم درین جویبار حیف!

آن مستی جوانی و، این ضعف پیری است
ما را دمی ز عمر نیامد بکار حیف!

فرداست اینکه قدر شناسان دردمند
خواهند گفت:«حیف ز واعظ هزار حیف »!
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۴۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.