۱۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۳

چشم پیکانت، نگاهی کرده روزی سوی دل
زحم هرگز بر ندارد چشم خویش از روی دل

بسکه طومار سخن پیچیده در دل مانده است
تارها شد از زبانم، باز گردد سوی دل

یاد شوخی های مژگان تو بیدارش کند
گر شود بالین بخت خفته ام زانوی دل

استخوانم از فشار تنگنای روزگار
همچو نقش بوریا جا کرده در پهلوی دل

یک نفس واعظ برو شاگردی آیینه کن
نیک و بد را رو بسوی خود کن، از یکروی دل
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.