۲۰۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۶۸

گر شود صبح رخش، مجلس فروز خانه ام
شمع را خواهند بردن مرده از کاشانه ام

روزگارم خنده رو آمد ببالین هر صباح
شام بیرون رفت چون دود سیاه از خانه ام

بسکه از بند حصار شهر وحشت میکند
میرمد از حلقه زنجیر خود دیوانه ام

از مکافات ستم روشندلان ایمن نیند
شمع لرزد بر خود، از بیتابی پروانه ام

خانه خواه هر بلا واعظ منم در شهر عشق
منزلی سیلاب را نبود بجز ویرانه ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۶۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.