۱۴۵ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶۳۴

عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی

بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی

ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی

از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!

افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی

بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۶۳۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۶۳۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.