۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۸

از دست جورت ای شده دل خون، فگار چشم
ریزد مدام خون دلم در کنار چشم

منعم مکن که هست دل خسته بی قرار
گر بر رخت گشایم بی اختیار چشم

نالد ز حسرت تو چو مرغ اسیر، دل
گرید ز فرقت تو چو ابر بهار چشم

دارد ز خنجر مژه ات، زخم کاریی
تا دل نکشته بسمل از او بر مدار چشم

یک چشم بیش نیست مرا کاش صد هزار
بودی که دیدمی رخت از صد هزار چشم

غیر از رخ تو نیست رخی در نظر مرا
چندانکه افکنم به یمین و یسار چشم

ای مه در انتظار وصال تو تا به کی
شب تا سحر مرا بود اختر شمار چشم

چون دید تیر غمزه مردم شکار تو
بگریخت از مهابت او در حصار چشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.