۱۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۷ - به یکی از بزرگان نگاشته

بر در شاه راستان کیست رهی بر آستین
بنده سر بر آستان چاکر جان در آستین
روز گذشته پرسش روزگار گرامی را بدان فرخ کاخ و فرخنده کوی فرا رفتم. چه کوی و کدام کاخ، دور از دیدار همایون، لانه درد و شکنج و کاشانه تیمار و رنج، چرخ بی خورشید و کاخ بی نگار، تخت بی جمشید و شاخ بی بهار، دادم از دل برخاست و دود از سر، آبم از دیده ریخت و خون از جگر، دل تپیدن گرفت و رنگ پریدن، خرد شیدائی انگیخت و شکیب رسوائی، ناله چرخ پیما گشت و اشک زمین فرسا، لب خوشیدن آورد و خون جوشیدن، چندان نماند که تن بدرود جان آرد و روان از پیکر بر کران پوید، جنادقه زنادقه را دوست یا دشمن بد سرودم و مغز تا پوست را دد ستودم. اگر کاوش ایشان نبود و چالش بداندیشان، چرا بایست در این جنبش که هرگامش آبستن گامی است و هر دستش مایه خرامی، از فر همراهی سرکار دور باشم و از آهنگ آن در و خاکبوس و آن درگاه که نوای آمرزش است و توتیای بینائی کر و کور. اگر دست از همه درشویم و مرگ یکسر از خدا جویم پژوهش نشاید، دیورنگان ریو پیشه و دوست رویان دشمن اندیشه بهر کامم سنگ چاه آمدند و بهر پی اندر خار راه.
این چهل ساله در بدری و رنج هرگزم این مایه خون جگری و شکنج نخاست و پریشانی و پشیمانی نرست، هم دامان سرکار و آستان بوس آن دراز دست شد و هم با همه پویائی و جویائی که در آن کار و کام که دانی مرغ هوس در دام نیفتاد، این خود دردی دیگر که سرکار هنر با آن خشم و خوی و چشم و روی که تخمه خرزهره و بیش است و دست پخت ناوک و نیش، چار اسبه به ری فرمود و بدان دست و دستور که دیده و دانی چاپا چاپ ساز پرخاش وام دارد و آزردن این پیر پراکنده روز را تلخ و ترش تاز پیک و پیام نیامیزد، آزش را با گمارش گنج قارون سری نیست و امیدش را بازیست روزگار ضحاک پری نه، بیهوده همی گوید و نابوده همی جوید.
احمد و برادرش از ترس من این در و آن در می دویدند و به چاره این پریشانی که به نادانی و تن آسایی اسمعیل و ابراهیم فرا پیش آمد می گفتند و می شنیدند، ایشان را هم بر تیمار خویش گماشت و از کار خود بازداشت باری از هر در به کار خود درمانده ام، و از تخته خاک و پرند گردون زیر و زبر سروا و سرود نومیدی خوانده، ندانم این پایان هستی از چرخم چه سرنوشت است و این سر بی سامان و پیکر فرسوده جان را بستر و بالین از کدامین خاک و خشت؟ آن دوست که از همگان دستیارم اوست نه چندان گرفتار خویش است و آن مایه بارش بر دوش و کار در پیش که دردی از دل کس یا گردی از رخ ما یا رد پرداخت. از همه راهم جز درگاه تشنه کربلا و کشته نینوا که جان پسر و پدر و مادرم برخی خون و خاکش باد، پناه و گریزگاهی نیست. در خواست از سرکار خداوندی آن است که به جای من و برای خداگاه و بیگاه در آستانش راه جوئی و از در لابه چون دادخواهان رازی رانی. شاید به مهر و بخشایش نگاهی کند و چاره روز سیاهی شود. زنهار افتادگان بی تاب و توش را فراموش مکن و از خواهش به روزی خاموش مزی که کار از همه راه تباه است و این رویداد و دوده من همان داستان درخش و گیاه، رباعی:

با این همه سوز سازگاری چکنم
چون دست نماند پایداری چکنم

گردون چو مرا به خویشتن بازگذاشت
گر زانکه تو نیز واگذاری چکنم
دل و دستی که پیشگاه مینو فرگاه شاهزادگان آزاده و دیگر دوستان سرکاری و خود را جداگانه نامه یارم پرداخت نیست. زبان شیوا گفت گهر سفت سلطانی که روشنگر رازهای نهانی است، بندگی های بی گزاف مرا با همه راز خواهد گشود و آنچه دیده و دانند باز خواهد نمود.
دارای سخن دانای کهن قاآنی را بر رای مهرآرای خداوندی نیازمندانه ستایش و درود است و با پیوند والا و پیمان دیگران از همه در اندیشه بست و گشود. آن دیباچه نیم کاره که از در پیکر گنج گاو است و به فر گوهر زر سا و این دو روزه پیرایه انجام بسته بر دست پسته چشم سپار و گوش گزار سرکار خواهد داشت.آزاده راستان شاهزاده راستین فخری و بندگان حکیم باشی و دوست مهربان میرزا آقاجان هریک به جای خویش و سزای سرکار بزم همایون و فرگاه فرخ و آستان والا را برادرانه دوستانه چاکرانه رازاندیش درود و ستایش اند و دمساز آرای نیاز و نیایش. چون درهم و پراکنده ام و به صد هزار تیمار و اندوه آکنده، نیرو و تابی که این بیرنگ پارسی آهنگ را به نگارشی که توان دید یا خواند باز پردازم نبود. آنچه دل آفرید و دست نگاشت بی آنکه از در دید و دانش بازگشتی رود و بر آن نگاه و گذشتی افتد، روانه درگاه سپهر فرگاه آوردم. ژاژ و خامی که بینند با دیده چشم پوشی پرده گری فرمایند نه پرده دری. یاران دید و شناخت را نیز پوزش گزاری نمایند زیرا که زبان نکوهش باز است و دست خرده گیری دراز.
راستی را با آن پیمان درست و پیوند استوار از ارباب سخت و سرکش رنجیده ام و او را این روزها به ترازوئی بیرون از روزگار پیشین سنجیده، به گفته کاشی ها که مرغوزک بر بخت شوریده رخت و اختر وارونه تخت ما زند که با هر که این لاله زار خسی و از یک کیهان مردم کسی نیست،او هم نباشد. یک مهر گوزو و برای من فرستاد و یکباره خامه نامه نگار را نی در ناخن شکست و پیک و پیام گاه و بیگاه را نیز دست بر تافت و پای در بست. اگر درنگ سرکاری در آن آستان آسمان فرگاه در افتاد آگاهی فرست که در خاکبوسی انباز آیم و به فر دیدارت سرافراز. نمیدانم در کار من با میرزا هاشم چه گفته اند مرا بر کدام پای باید تاخت و بر چه پهلو باید خفت، آنچه دلت می خواهد بگو و بنویس که یکسر مو از آن راه و روش و خوی و منش بیرون نخواهم رفت و کیش بندگی و شیوه رفتار دگرگون نخواهم کرد. کمترین بنده خاکسار ابوالحسن یغما.
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۶ - به یکی از فضلای دامغان نوشته
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۸ - به حاجی محمد اسمعیل طهرانی نگاشته
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.