۳۸۰ بار خوانده شده

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰

زهی پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم

دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم

شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم

ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم

نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم

کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر از تو درهم

میان اولیا صدری و بدری
میان انبیا مهری و خاتم

بوقت راز گفتن با خداوند
نیامد مر ترا یک مرد محرم

تویی زی اقربا درویش ایمن
تویی زی انبیا سلطان اعظم

نگیری خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم

ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر گهی کاهن منجم

تو آن بودی که بودی و نگشتی
ز مدحت شادمان رنجور از ذم

ندانم در عرب یک خانه کو را
نبودست از برای دینت ماتم

روانت را همه جام پیاپی
سپاهت را همه فتح دمادم

تو آن مردی که در میدان مردان
تو داری پهلوانی چون غشمشم

تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه
کنی مه را زهی برهانت محکم

بنوک تازیانه بر فگندی
نهاده گرز افریدون و رستم

به زنجیر اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصی از تو یکدم

ترا در صومعه بود ار شفاعت
بدیدی تا به ساق عرش بلغم

سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهیم ادهم

مرا یاد تو باید بر زبان بس
سنایی گردد از یاد تو خرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۱ - در استغنای طبع خویش گوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.