هوش مصنوعی: این شعر عاشقانه بیانگر عشق عمیق و بی‌قید و شرط شاعر به معشوق است. شاعر از عشق خود به معشوق سخن می‌گوید و بیان می‌کند که این عشق تمام وجودش را فرا گرفته و او را از همه چیز بی‌خبر کرده است. او از زیبایی‌های معشوق، از چهره، مو، چشم و لب‌هایش سخن می‌گوید و خود را بنده و غلام معشوق می‌داند. شاعر از درد و رنج عشق و فراق می‌گوید و بیان می‌کند که حتی از آتش عشق معشوق نیز نمی‌هراسد. او از معشوق می‌خواهد که دلش را دریابد و با او مهربان باشد.
رده سنی: 16+ این شعر حاوی مفاهیم عمیق عاشقانه و احساساتی است که ممکن است برای مخاطبان جوان‌تر قابل درک نباشد. همچنین، استفاده از استعاره‌ها و تشبیهات پیچیده ممکن است برای سنین پایین‌تر دشوار باشد. بنابراین، این متن برای نوجوانان و بزرگسالان مناسب‌تر است.

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸

پسرا تا به کف عشوهٔ عشق تو دریم
از بدو نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

عقل ما عشق تو گر کرد هبا شاید از آنک
بی‌غم عشق تو ما عقل به یک جو نخریم

نظری کرد سوی چهرهٔ تو دیدهٔ ما
از پی روی تو تا حشر غلام نظریم

چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبیم
بندهٔ آن قد و آن قامت و آن زیب و فریم

سوختهٔ آن روش و چابکی و غنج توایم
شیفتهٔ آن خرد و خط و سخا و هنریم

آن گرازیدن و آن گام زدن پیش رقیب
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذریم

بگذری چونت ببینم خرامنده چو کبک
باز کردار در آن لحظه ز شادی بپریم

والهی کرد چنان عشق تو ما را که ز درد
چاک دامنت چو بینیم گریبان بدریم

تا ببستیم کمر عشق ترا ای مه روی
زیر سایهٔ علم عشق تو همچون کمریم

ای گرامی و بهشتی صفت از خوبی و حسن
ما ز سوز غم عشق تو میان سقریم

آتشی بیش مزن در دل و جانمان ز فراق
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرریم

از عزیزی و ز خردی به درم مانی راست
زان ز عشقت به نزاری و به زردی چو زریم

کودکی عشق چه دانی که چه باشد پسرا
باش تا پاره‌ای از عشق تو بر تو شمریم

تو چه دانی که ز عشق رخ خورشیدوشت
تا سپیده‌دم لرزان چو ستارهٔ سحریم

تو چه دانی که ز چشم و جگر از آتش و آب
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تریم

تو چه دانی که از آن زلف چو مار ارقم
بر سر کوی تو چون مار همی خاک خوریم

تو چه دانی که ز جعد و کله و چشم و لبت
که چه پر آب دو چشمیم و پر آتش جگریم

تو چه دانی که از آن شکر آتش صفتت
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکریم

رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت
خاصه اکنون که درین محنت و عزم سفریم

پای ما را به ره عشق تو آورد و بداشت
تو چه دانی که ازین پای چه در درد سریم

به سلامی و حدیثی دل ما را دریاب
که هم اکنون بود این زحمت از اینجا ببریم

یادگاری به تو بدهیم دل تنگ و به راه
یادگار از تو به جز انده عشقت نبریم

خرد خردم چکنی ای شکر از سر تا پای
که به غمهای بزرگ از غم عشق تو دریم

دین ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست
تا نگویی که درین عشق تو ما مختصریم

دلم آن گه بگردد که بگردانی روی
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذریم

خود مپرس ای پسر از عشق تو تا چون شده‌ایم
کز نحیفی و نزاری چو یکی موی سریم

لیک شکر است ازین لاغری خود ما را
که رقیب تو نبیند که به تو در نگریم

خیره دردیست چو در پای ببینیم ترا
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپریم

راه کوی تو همه کس به قدم می‌سپرد
ما قدم سازیم از روح پس آن ره سپریم

دیده زیر قدمت فرش کنیمی لیکن
ز ادیب و ز رقیب تو چنین بر حذریم

عیب ناید ز حذر کردن ما از پی آنک
ما غریبیم اگر چه به مثل شیر نریم

زهر بر یاد یکی بوس تو ای آهو چشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

از پی عشق تو ای طرفه پسر در همه حال
بندهٔ شهر تو و دشمن شهر پدریم
وزن: فعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن (رمل مثمن مخبون محذوف)
قالب: قصیده
تعداد ابیات: ۳۳
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷
گوهر بعدی:قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.