۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۴

ای ماه وشان همه غلامت
خورشید رخان اسیر دامت

در ناف غزال خون گره کرد
یک چین ز دو زلف مشک قامت

بی رخصت ما کشیده ای جام
خون دل ما بود حرامت

مه کاست ز رشک، گرچه در بزم
خورشید به کف گرفته جاهت

هر شب به سپهر چشم انجم،
نظاره کنان شمع بامت

هر روز به چرخ روی خورشید
زرد است ز رشک نقش گامت

ریزم دل و جان به پای پیکی
کآرد به حضور من پیامت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.