۱۱۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۴

آن را که به کف سیمی و در دست زری نیست
در بر بت سیمن بر و زرین کمری نیست

شادم که مرا یار اگر از سر یاری
باری نظرش نیست نظر با دگری نیست

هرگز سحری نیست شب تیره ی ما را
با آنکه شبی نیست که او را سحری نیست

گر دختر رز فی المثل از شیرهٔ جانست
تلخست اگر از کف شیرین پسری نیست

زان نیست رفیقم خبر از خویش که از یار
آن را خبری هست که از خود خبری نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.