۹۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۶

به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد

سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد

دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد

چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد

به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد

خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد

سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاه‌روزان ز قفا سحر ندارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.