۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۵

ما را نه چشم یاری نه یار مهربان هم
او را نه این ترحم ما را نه این گمان هم

بودم حریف خلوت عمری چه شد که اکنون
نه جا به صدر دارم نه ره بر آستان هم

دلدار بود بدخو شد چرخ هم جفاجو
کم بود خصمی او شد خصمم آسمان هم

از پیر می برد دل حسن جوان، تو آنی
کز پیرو هم جوان دل بردی تو از بتان هم

سرگشته ام به کویت کز رشک غیر آنجا
بودن نمی توان و رفتن نمی توان هم

عشق رفیق زین پس مشکل نهفته ماند
در شهر شد فسانه، در دهر داستان هم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.