۱۰۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۷

شود چون شب بروزو روزگار خویشتن گریم
چو آید روز بر شبهای تار خویشتن گریم

گهی از بی وفاییهای یار خویشتن نالم
گهی بر طالع ناسازگار خویشتن گریم

دلم دارد بسی امید و من در کنج نومیدی
به امید دل امیدوار خویشتن گریم

مرا در گریه کردن اختیاری نیست ای همدم
مکن منعم که من بی اختیار خویشتن گریم

به غربت نیست چون از گریه ام آگاه یار من
به درد یار زین پس در دیار خویشتن گریم

بطرف باغ هر گه دیده بر سرو و گل اندازم
به یاد سرو قد گلعذار خویشتن گریم

مگذار که از حسرت دیدار بمیرم
بردار ز رخ پرده و مگذار بمیرم

صد جان طلبم بهر نثارت که چو آیی
پیش تو نه یکبار که صد بار بمیرم

خو کرده ام از بس به گرانباری دردت
گردم گر از این درد سبکبار بمیرم

مرگست علاج من بیچاره طبیبا
از چاره ی من بگذر و بگذار بمیرم

تا باز شوم زنده ز یمن قدم یار
آن به که روم در قدم یار بمیرم

زارم بکش ای یار و مکن این همه آزار
گر هست مرادت که من زار بمیرم

شد پیشه ی من عشق رفیق اول و آخر
یارب چو بمیرم به همین کار بمیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.