۱۰۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

به از عشق و گدایی منصب و جاهی نمی دانم
گدای عشقم و خود را کم از شاهی نمی دانم

نیم از زور بازو کوهکن لیکن چو کار افتد
به پیش همت خود کوه را کاهی نمی دانم

به سوی مقصد ای خضرم خدا را رهنمایی کن
غریب و بی کس و سرگشته ام راهی نمی دانم

نکردی باخبر یار مرا از حال زار من
چرا امشب دگر ای ناله کوتاهی نمی دانم

نباشد ای پسر حسنی چنین فرزند آدم را
فرشته یا پری یا مهر یا ماهی نمی دانم

هزارم درد دل باشد ولی از بی زبانیها
چو می بینم ترا من ناله و آهی نمی دانم

رفیق از من مپرس احوال من پیوسته در عشقش
که گاهی حال خود می دانم و گاهی نمی دانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.