۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۳

خوش آنکه جان به پایت ای دلستان فشانم
دامان تو بگیرم دامن به جان فشانم

من کیستم که او را در بزم جان فشانم
گر پاسبان گذارد بر آستان فشانم

باز آی، ز انتظارت ای نور هر دو دیده
تا چند اشک حسرت از دیدگان فشانم

از خانه پا برون نه چند ار ندیدمت خون
از آستین فشارم بر آستان فشانم

گلگون ناز زین کن تا نقد دین و دل را
گه در رکاب ریزم گه در عنان فشانم

آن طایرم که هر دم از حسرت اسیری
بهر قفس پر و بال در آشیان فشانم

گشتم ز سخت جانی پیر و، نشد دریغا
در پای نوجوانی جان را جوان فشانم

در جسم یک جهان جان خواهم رفیق کان را
با جان خویش بر آن جان جهان فشانم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.