۹۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۴۳

چند از دست تو سوزد جان من
رحم کن بر جان من جانان من

جان من درد تو و داغ تو چند
بر دل من باشد و بر جان من

دامنم پرخون دل شد بسکه ریخت
خون دل از دیده در دامان من

شرم بادم زین مسلمانی که برد
نامسلمان کودکی ایمان من

غافل از درمان درد من مباش
ای طبیب درد بی درمان من

ترسم آخر چشم خون افشان کند
آشکارا قصهٔ پنهان من

نیست هست از هر چه در عالم رفیق
جز حدیث عشق در دیوان من
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۴۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.