۸۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۸۷

بازم چو شمع آتش به جان زد آتشین‌رخساره‌ای
هست از دل صدپاره‌ام هر پاره آتشپاره‌ای

از بس که داغم بر دل است از آتشین‌رخساره‌ای
جز سوختن پروانه‌سان یک سر ندارم چاره‌ای

از من به نازی می‌برد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر می‌خورد خون دلم خونخواره‌ای

قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرین‌لبی لیلی‌وشی سنگین‌دلی مه‌پاره‌ای

هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچاره‌ای، سرگشتهٔ آواره‌ای

شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بی‌بصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظاره‌ای

بیچاره‌ام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچاره‌ای

بی‌آن مه نامهربان روشن نمی‌گردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذره‌ای سیاره‌ای

داند رفیق آن حال من شب‌ها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خاره‌ای
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۸۶
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۸۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.