۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۳

خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزل‌خوان به سر رهگذر آیی

من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بی‌خبر آیی؟

بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی

یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی

نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.