۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۹۶

خوشا روزی و حبذا روزگاری
که یاری نشیند به پهلوی یاری

بتن ناتوان و بدل بی قرارم
که از درد یاری و داغ نگاری

تن ناتوانم ندارد توانی
دل بی قرارم ندارد قراری

مپرس از شب و روز من کز غم تو
دل خسته ای دارم و جان زاری

چه پرسی ز کارم که دور از تو دارم
نه جز گریه شغلی نه جز ناله کاری

برآید امید تو امید گاها
برآری گر امید امیدواری

رفیق از گل و سروم آسوده دارد
بت سروقدی مه گلعذاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۹۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۹۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.