هوش مصنوعی:
این متن شعری عرفانی و عاشقانه است که به موضوعات عشق الهی، دیوانگی عاشقانه، وحدت وجود، و رموز عرفانی میپردازد. شاعر از مفاهیمی مانند عشق به معشوق، فنا در حق، و وحدانیت سخن میگوید و با استفاده از استعارههای زیبا مانند آفتاب، ماه، و زلف بتان، مفاهیم عمیق عرفانی را بیان میکند.
رده سنی:
16+
متن دارای مفاهیم عمیق عرفانی و استعارههای پیچیده است که درک آنها به بلوغ فکری و آشنایی با ادبیات عرفانی نیاز دارد. همچنین، برخی از ابیات ممکن است برای مخاطبان جوان تر نامفهوم یا سنگین باشد.
شمارهٔ ۱۴۱
جان که شد دیوانه دل تدبیر باید کردنش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
در سر زلف بتان زنجیر باید کردنش
هر که خواهد آفتاب روی او بیند صباح
در دل شب همچو مه زنجیر باید کردنش
رویت ایمه آفتاب و زلف شبرنگ زحل
تا به کی باشد که او تاثیر باید کردنش
پیر اگر خواهد که باید کام خود از نوجوان
خدمت آن لب شکر در شیر باید کردنش
هر که قربان شد ز تیر کیش آن ابرو کمان
دیده را آماج گاه تیر باید کردنش
دل که در علم نظر کامل نشد از چشم حبیب
آیتی از روی او تفسیر باید کردنش
کوهی سرگشته از بهر دو چشم آن غزال
گشت در کهسار چون نخجیر باید کردنش
عین یکدیگر بدیدم ابتدا و انتهاش
جان عارف فارغ آمد از لباس و از معاش
و هو معکم گفت از این رو فاش میگویم بدان
درمقام وحدت از خود من نه می بینم جداش
حق الست و ربکم گفت وهمه جانها بلی
زان کشند اهل وفا پیوسته در عالم بلاش
رحمتش عام است از این رو خاص را باشد خطر
انبیاء و اولیاء افتاده اندر ابتلاش
روز رویش روشنی آفتاب وماه شد
سرمه چشم جهان بین همه شد خاکپاش
حاضر است آن یار در دل همچو جان روشن بتن
از چنین حضرت که می بیند تو را غافل مباش
مهوشان خورشید را چون ذره در رقص آورند
کوهیا جان باز پیش دلبر و مردانه باش
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۴۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.