۸۴ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱۸

نعره زن مرغ سحر گفت بباد سحری
رو که از حسن گل و درد دلم بیخبری

همه فریاد و فغان تو برای دل تست
عاشقی بر دل خود در گل اگر می نگری

بلبلش گفت بلی در دل خویشم عاشق
زانکه در جان و دلم نیست بجز گل دگری

از میان غنچه سیراب لب خود بگشود
گفت ای باد صبا چند کنی پرده دری

که توئی بلبل باغ و گل سیراب چمن
گر کنی در دل خویش از ره معنی نظری

کوهی سوخته فریاد برآورد که آه
جز لب خشک نداریم بخون چشم تری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۱۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۱۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.