۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۲۸

نمود صبح سعادت ز غیب دیداری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری

بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری

بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری

مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری

چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری

درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.