۸۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۳۱

گر شبی آن ماه با زلف پریشان آمدی
ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی

گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا
اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی

آفتاب روی آن مه گر همی کردی طلوع
ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی

دل نمی دانست او را در زمین و آسمان
یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی

گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار
بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۳۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.