۸۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۸۶

روزگاری است که هیچم خبری از دل نیست
به کسی کار دل اینگونه چو من مشکل نیست

باشد از حال من آنغرقه به دریا آگه
که امیدی دگر اندر دلش از ساحل نیست

گفتم ای دوست کیم وصل میسر گردد
گفت آن لحظه که جانهم به میان حائل نیست

گفتم از عشق تو دادم سر وجان و دل ودین
گفت آسوده نشین رنج تو بی حاصل نیست

به فدای سر دلبر دل ودین لایق نه
به نثار ره جانان سرو جان قابل نیست

خلق گویند که درعشق تو من مجنونم
خود بر آنم که به عهد تو کسی عاقل نیست

گر چه در مجمع عشاق بلند اقبالم
لیک چون من کسی از عشق پریشان دل نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۸۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.