۹۲ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹۳

دوشم آن ترک پریچهره به بر آمد ورفت
تندوآهسته تر از باد سحر آمد ورفت

زیست نمود دمی تاکه ببینم رخ او
چون خیالی که درآید به نظر آمد ورفت

رفت واز رفتنش از دیده خون افشانم
سیل خوناب جگر تا به کمر آمد ورفت

وه که خوب آمد وبد رفت چه خون ها که مرا
از غم دوری رویش به جگر آمد ورفت

وعده می داد که ماند به برم تا به سحر
چه خطا دید که چون راهگذار آمدورفت

بت من همچو قمر بود ولی کلبه من
نه فلک بود که مانند قمر آمد ورفت

گفتم او رابنشین پیش بلند اقبالت
گفت منعمر توام عمر به سر آمدو رفت
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۹۲
گوهر بعدی:شمارهٔ ۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.