۱۰۸ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۷۵

گفتم ازهجر توخونین جگرم گفت چه باک
گفتم از زلف تو آشفته ترم گفت چه باک

گفتم آن دل که ز دستم به اسیری بردی
روزگاری است کز او بی خبرم گفت چه باک

گفتمش دل زغمت خون شدو پیوسته همی
ریخت بر چهره ام از چشم ترم گفت چه باک

گفتم ای مه تو ز بس جابری ومن صابر
در برتیر ملامت سپرم گفت چه باک

گفتم از شوخ شکر لب ز فراقت به مذاق
تلخ تر گشته ز حنظل شکرم گفت چه باک

گفتم افتاده ز بیدادتو درکنج قفس
همچو آن طایر بشکسته پرم گفت چه باک

گفتمش در شب هجران تو از آتش غم
سوخت چون شمع ز پا تا به سرم گفت چه باک

گفتم از عشق تو هر چند بلند اقبالم
بی دل وخون جگر و در به درم گفت چه باک
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۷۴
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۷۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.