۹۴ بار خوانده شده

بخش ۲۵ - حکایت

چنان قحط سالی به شیراز شد
که روح از بدن ها به پرواز شد

ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت

همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات

از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج

چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان

نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار

یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت

فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار

که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی

بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم

بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۴ - مناجات
گوهر بعدی:بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.