۷۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۶

رود خون امسال شد جاری به فارس
الفت شه نیست پنداری به فارس

چون بلا پرسد کجا نازل شوم
سوی اوحکم آید از باری به فارس

فارس دار العلم واکنون فرق نیست
پشک را از مشک تاتاری به فارس

آب رکن آباد چه گر سلسبیل
می کنددر کام دل ناری به فارس

ملک دیگر کس سر دار ار رود
خوشتر است از شغل سرداری به فارس

تامشیر الملک دراوخفته است
بخت کس را نیست بیداری به فارس

عزت ار خواهددلت با او بگو
نیست الا ذلت وخواری به فارس
فکری ای دل تا که بر بندیم رخت
زیستن در فارس چون کاری است سخت

به گلشن شد وزان باد خزانم
شکست افسوس شاخ ارغوانم

مرا رخ سرخ تر از ارغوان بود
شد ازغم زردتر از زعفرانم

مگر روئینه تن اسفندیارم
که از شش سو جهان شدهفتخوانم

هنوزم زندگانی برقرار است
عجب سنگین دلم بس سخت جانم

چنان گردیده ام زار و پریشان
که سر از پا وپا از سر ندانم

چنان کاهیده جسمم از غم ودرد
که خود از هستی خود در گمانم

رسد هرلحظه از دردجدائی
به گوشچرخ بانگ الامانم

نه روز از گریه ام دارد کس آرام
نه شب کس را برد خواب از فغانم

گلستان چون شود فصل زمستان
زحالم چند پرسی آن چنانم
ز درد وغصه جانم بر لب آمد
ز پی صبح امیم را شب آمد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.