۹۶ بار خوانده شده

شمارهٔ ۵۱۶

روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی

به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی

پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی

به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی

مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی

پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی

کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی

به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی

لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.