هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از بیدل دهلوی، بیانگر درد فراق و اشتیاق به معشوق است. شاعر از دلتنگی، بیقراری و اسارت در چنگال عشق میگوید و از ناتوانی در رسیدن به آرزوها و معشوق حکایت میکند. همچنین، اشارههایی به مفاهیمی مانند عقل و جنون، صبر و بیتابی، و رهایی از تعلقات دنیوی دارد.
رده سنی:
16+
محتوا شامل مضامین عمیق عرفانی و عاشقانه است که درک آن برای نوجوانان کمسنوسال ممکن است دشوار باشد. همچنین، برخی از مفاهیم انتزاعی و پیچیدهٔ شعر نیاز به سطحی از بلوغ فکری دارد.
شمارهٔ ۱۴
پُرست یاد تو در کنج دیده و دل ما
حشمنشین خیال تو شد منازل ما
دلی ز عقدة زلف تو تنگتر داریم
نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما
ز تنپرستی خویشیم زیردست فلک
به خون تپیدة جسم است جان بسمل ما
ز گوشهگیری ما ترک جستجو نکنی
که دستپرور گردابهاست ساحل ما
هنوز خامی دانش در آتشش دارد
جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما
تو را زبان خوش از راه میبرد هیهات
هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما
در آن مقام که ماییم آرزو نرسد
ندادهاند ره اندیشه را به منزل ما
نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد
به فکر خویش نیفتاده است غافل ما
شنیدهایم که در فکر خونبهاست هنوز
هنوز چشم نمالیده است قاتل ما
ز جوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم
بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما
جز اینکه خود دلش از کف به عشوهای بردی
تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟
اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی
درست میرود اندیشههای باطل ما
به غیر دوست که در جان دوانده ریشه ی مهر
زدیم هر چه دگر رُسته بود از گل ما
کسی ز تلخی ما کام جان نمیدزدد
شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما
کسی که لب ز شکرخنده میگزید مدام
چه خو گرفت به ابرامهای سایل ما
ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد
بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما
بدینوسیله که میرزا سعید ما تنهاست
چه خوب کرد که فیّاض رفت از دل ما
حشمنشین خیال تو شد منازل ما
دلی ز عقدة زلف تو تنگتر داریم
نکرد ناخن تیز تو باز مشکل ما
ز تنپرستی خویشیم زیردست فلک
به خون تپیدة جسم است جان بسمل ما
ز گوشهگیری ما ترک جستجو نکنی
که دستپرور گردابهاست ساحل ما
هنوز خامی دانش در آتشش دارد
جنون ز عقل نفهمیده است عاقل ما
تو را زبان خوش از راه میبرد هیهات
هنوز کاش ندانی که چیست در دل ما
در آن مقام که ماییم آرزو نرسد
ندادهاند ره اندیشه را به منزل ما
نه جرم اوست که از ما فراغتی دارد
به فکر خویش نیفتاده است غافل ما
شنیدهایم که در فکر خونبهاست هنوز
هنوز چشم نمالیده است قاتل ما
ز جوی صبر و سکون آب کشت خود دادیم
بقای عمر خضر کی رسد به حاصل ما
جز اینکه خود دلش از کف به عشوهای بردی
تو و خدا که دگر چیست جرم بیدل ما؟
اگرچه در رهش اندیشه باطل است ولی
درست میرود اندیشههای باطل ما
به غیر دوست که در جان دوانده ریشه ی مهر
زدیم هر چه دگر رُسته بود از گل ما
کسی ز تلخی ما کام جان نمیدزدد
شکر به مصر برد ارمغان هلاهل ما
کسی که لب ز شکرخنده میگزید مدام
چه خو گرفت به ابرامهای سایل ما
ز گفتگوی پریشان ما جهان پر شد
بس است هر دل دیوانه را سلاسل ما
بدینوسیله که میرزا سعید ما تنهاست
چه خوب کرد که فیّاض رفت از دل ما
وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۱۷
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۳
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.