هوش مصنوعی:
این شعر عاشقانه و عرفانی از تجربیات شاعر در عشق و ناکامیهایش سخن میگوید. شاعر از افتادن در کوی عشق، ناکامیها، جفاها، و بیقدریهایش مینالد، اما در عین حال به عشق و وفا میبالد. او از تضادهای درونی، مانند غرور عشق و فروتنی در برابر معشوق، صحبت میکند و در نهایت به پذیرش سرنوشت و شکرگزاری میرسد.
رده سنی:
16+
مفاهیم عمیق عرفانی و عاشقانه، همراه با تجربیات پیچیده احساسی و فلسفی، برای درک و ارتباط بهتر، مخاطبانی با سطح بلوغ فکری و عاطفی بالاتر را میطلبد.
شمارهٔ ۵۲۸
به کوی عشق در پیری چنان از پای افتادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر میبرد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم میکند یادم
غبار جبههسایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگیها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر میباید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیّتی دارد که بیخواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم میدهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار میآرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیرهبختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن میگوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق میگوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکلپسندیها
ز یاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مرا هم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمیخواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت میفریبند آشنارویان اضدادم
شبم فیّاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
که تا روز قیامت برنخواهد خاست فریادم
چو من بیحاصلی آخر به کام عشق میآید
نبودی عشق، از بهر چه میکردند ایجادم
هوس را پایه بر کامست زان سست است دیوارش
چو عشقم پی به ناکامی است زان سخت است بنیادم
نزاکت پرور آغوش لطفم، آفتاب من
به یک تابش توان چون شبنم گل داد بر بادم
ز گمنامی برنجم گر وفا پر میبرد نامم
به بیقدری بنازم گر جفا کم میکند یادم
غبار جبههسایی نیست رخسار نیازم را
باین لب تشنگیها نازپروردست شمشادم
مرید عشق و پیر عقل اگر باشم عجب نبود
که خاک راه استرشاد و آبروی ارشادم
نشان نادادن کامست مقبولان این در را
چه گویم شکر این طالع که نشنیدند فریادم
مرادات دو عالم را دو عالم شکر میباید
به شکر نامرادی مختصر کردند اورادم
وفا خاصیّتی دارد که بیخواهش نیازارد
نرنجم نازنین من اگر کم میدهی دادم
به حاصل دامن افشاندن رعونت بار میآرد
به جرم اینکه چون گلبن نیم، چون سرو آزادم
به شکر تیرهبختی گر زبان فرسایدم شاید
ز بخت تیره آن خالم که بر رخسار ایجادم
شکوه حسن میگوید که فرهادست پرویزم
غرور عشق میگوید که پرویزست فرهادم
قبول عشق را نازم که از مشکلپسندیها
ز یاف آید جیاد عقل پیش طبع وقّادم
به مشتی دین و دل شاید مرا هم دسترس باشد
ولی این خانه آبادان نمیخواهند آبادم
دل از میل طبایع وحشت اندیشست و دانسته
به الفت میفریبند آشنارویان اضدادم
شبم فیّاض در رویا به فکر این غزل افکند
روانش شاد بادا آنکه پیرم بود و استادم
وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف)
قالب: غزل
تعداد ابیات: ۵
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:شمارهٔ ۵۲۷
گوهر بعدی:شمارهٔ ۵۲۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.