۸۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۹ - در منقبت امیرالمومنین علی (ع)

شهید عشق تو آید به یاد جانش و لرزد
کند خیال خدنگ تو استخوانش و لرزد

مریض عشق ترا تا ز درد خسته نگردد
اجل به بالین آید به قصد جانش و لرزد

به خاک کشته خود گر کنی گذر ز ره ناز
ز شوق زنده شود جان نانتوانش و لرزد

قتیل تیغ نگاه تو از سیاست خویت
نفس برون رود از قالب تپانش و لرزد

ز بس که مضطرب از تن برون رود بنشیند
به شاخ سدره خجل جان گشتگانش و لرزد

خط نگاه ز رویت به دیده مضطرب آید
بسان دزد که دریافت پاسبانش و لرزد

غمت جدا ز دلم مضطرب بود چو دل من
بسان مرغ که گم کرده آشبانش و لرزد

غمت گذاشت دلم را و شد زبیکسی از خود
چو رهروی که گذارند کاروانش و لرزد

ز بس که گشته سراپا پر از جراحت تیغش
دلم ز بیم کند یاد ابروانش و لرزد

نگاه او چو کشد از نیام تیغ سیاست
اجل زبیم زند دست در عنانش و لرزد

هوس نگاری شوقم به دست و خامه حسرت
خیال بوسه کند نقش بر لبانش و لرزد

خیال بوسه آن لب به دل چه گونه نگارم
که می برد لب من نام آستانش و لرزد

چه گونه در کمر آرم دو دست شوخ وشی را
که زلف خیره کند دست در میانش و لرزد

ز هیچ خامه کند مانی تصور وانگه
به لوح ذره کشد صورت دهانش و لرزد

چنان فکنده به خواریم کافری که ز بیمش
فلک لقب کندم خاک آستانش و لرزد

نظر به سوی من افکند و مضطرب شدم از بیم
چو بسملی که نمایند قصد جانش و لرزد

چنان که دل ز جفاهای آن ستمگر بدخو
به دیده جای دهد ناوک سنانش و لرزد

سزد دگر که برم شکوه از غمش به جنابی
که پیر چرخ کند یاد امتحانش و لرزد

علی عالی آن کو ز شرم بی ادبی ها
فلک به دیده کشد خاک آستانش و لرزد

بلند رتبه شهی کز علو قدر نماید
فلک گدایی رفعت ز آستانش و لرزد

حریم روضه او گلشنی است درخور شانش
که چرخ نام کند روضه جنانش و لرزد

کمینه کوچه شهر جلال اوست طریقی
که عقل نام کند راه کهکشانش و لرزد

به میهمانی خدام او قضا ز خجالت
فرستد اطلس چرخ از برای خوانش و لرزد

به مکتب ادبش بار اگر دهند خرد را
چو طفل لوح به کف گیرد از بنانش و لرزد

بهگاه معرکه آن شیرافکن از دم تیغی
که مهر یاد کند تیغ خونفشانش و لرزد

اگر به موج کند آفتاب نسبت تیغش
ز بیم آب شود جمله استخواش ولرزد

چو باد قهرش در معرکه به جلوه درآید
چو بید تر شود اعضای دشمنانش و لرزد

چو آتش غضبش برفروزد از پی کینه
سپندوار زمین خیزد از مکانش ولرزد

ز مشت خار و خس استخوان دشمن جاهش
ز بیم کینه او خاست دود جانش و لرزد

سمند عمر خرامش چه تند و سرکش و شوخست
که می فرستد نعل مه آسمانش و لرزد

زمین ز سخت سمی های او چو زلزله گیرد
جهد ز روی ادب بوسه بر عنانش و لرزد

به گاه پویه چو خواهد که در رکاب وی افتد
به لب رسد ز دویدن زمانه جانش و لرزد

چو در جلو فکند سرعتش سپهر برین را
فتد ز پی به دو گام ابرش زمانش و لرزد

فلک بلرزد بر وی چو دود بر سر شعله
چو گرم پویه شود یک یک استخوانش و لرزد

ز مطلع دگرم روی صفحه نور گرفته
که آفتاب قسم می خورد به جانش و لرزد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۸ - در منقبت امیرالمومنین علی علیه السلام و اثبات ولایت و خلافت او
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۰ - مطلع دوم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.