۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۰ - وله

بستم چوزی گشاده رواق ملک کمر
شد آسمانم ابرش و خورشید زین زر

گردون بهدیه اخترم افشاند بر کلاه
دریا برشوه گوهرم آویخت بر کمر

بر کف من نهاده شد از ماه نوحسام
بر کتف من فکنده شد از قرص خور سپر

دهرم بگریه گفت مرا از برت مران
چرخم بلابه گفت مرا همرهمت ببر

گردید همعنان من از روی جان قضا
آمد رکاب گیر من از صدق دل قدر

آب حیات داد پیامم که بهر شاه
جان دادم و نکرد مرا چاره خضر

باغ بهشت گفت که بریاد بزم وی
پژمردم و نیافت کس از من برش گذر

ذرات ممکنات بگرد اندرم دخیل
کآمد ز راه ترک من آن سرو سیمبر

قدش ز غصه همچو یکی خم شده نهال
خدش ز لطمه همچو یکی منخسف قمر

بس بر حریر پیرهن از مویه چاک زد
گفتی که کاخ من شده بازار شوشتر

بس سرو قد خویش زانده بخاک کوفت
گفتی که بزم من شد صحرای کاشمر

هی کند زلف و گفت که ای جسته از کمند
چون شد که بی منت سفر افزود بر حضر

خاصه چنین سفر که ز عشق حضور شاه
ارواح کاینات ترا گشته پی سپر

من کز همه نکوترم از بهر ارمغان
هنگام بزم و رزم ز اسباب خیر و شر

در بزم طلعتم بیکی جلوه ساختن
مانند روی شاه فروزد دو صد بصر

در رزم مژه ام به یکی چشم برزدن
چون ناصری خدنگ شکافد دو صد جگر

از گفت من بدرگه شه ریز در ناب
وز زلف من بپای ملک ریز مشک تر

گفتم بتا در آنچه شمردی ز حسن خویش
من دیده ام بچشم خود البته بیشتر

لیکن چه بایدم که ترا زلف دلفریب
دزد است و دزد راست بملک ملک خطر

نظمی چنان بکشور شاهست کاندر او
می را بطبع کس نبود زهره اثر

این نیست آن بلد که غزالان چشم تو
هر لحظه ره زنند ز مستی بشیر نر

این نیست آن زمین که خور از ترکتاز تو
لرزان ز خاوران سپرد راه باختر

کیهان در این دیار نگوید بکس درشت
کیوان در این حصار نیارد بکس نظر

شد آن زمان که از ستم زاغ زلف تو
شاهین زند بسان مگس دست غم بسر

رفت آن اوان که از فزع ابروان تو
ماند مثال حلقه هلالت به پشت در

سوگند اگر خوری که به بیداد نگروی
با من بچم بدرگه دارای دادگر

سلطان حمید ناصر دولت نصیر دین
کامروز دین و دولت از و هست مفتخر

شاهیکه دست بخت جمال و جلال او است
هرچ آن شود پدید بگیتی زنفع و ضر

قدرش ورای صورت و معنی فشرده پی
زآن پیشتر که ظرف معانی شود صور

بی سیر آسمانی و بی جهد روزگار
هردم هزار نصرت از او گشته جلوه گر

خود کیست آسمان که از او آیدش نوید
خود چیست روزگار کز او باشدش خبر

با عون او نهنگ شود کامجو به بحر
در ظل او هزبر بود گام زن به بر

روزی نه آنگه خصم نیاویزد او بدار
وقتی نه آنکه دوست نیارامدش بدر

برجای سر مگر بکله باشدش خرد
بر جای تن مگر بزره باشدش ظفر

هرصبح جزیه گیر خصیم است تا بشام
هرشب عطیه بخش یتیم است تا سحر

از شهر ساختن نشود همتش گسل
وز قلعه کوفتن نشود خاطرش کدر

ابریست چون بگوشه ایوان شود مقیم
برقیست چون بعرصه میدان کند مقر

در هرکمال جان وی اندام آن کمال
در هر هنر وجود وی استاد آن هنر

خرطوم پیل راگه کین برکند زبن
بازوی شیر را بوغا بشکند به بر

کوشیدنش به پیل بود لعب صید گاه
جوشیدنش بشیر بود کار مختصر

خرگاه گرم او به بهمه حال برسمند
بالین نرم اوبهمه وقت از حجر

گوئی بتن زره بودش خوابگاه خز
مانا بسر سپر بودش متکا پر

ایشاه شه نژاد بر تخت عدل و داد
غم از تو مایه سوز و نشاط از تو بهره ور

بر قامت تو فخر قبائیست کآمده است
مردانگیش ابره دلیرش آستر

ایزد نکرده خلق بدین فرخی ملک
یزدان نیافریده بدین زیرکی بشر

بنهاده منظر تو بصیرت بچشم کور
بخشوده منطق تو شنودن بگوش کر

شاها اگر نبد بتو جیحون امیدوار
زآلام گشته بود کنون کمتر از شمر

چندی چو جبرئیل بدم ضیف برخلیل
کو راهمی زعجل سمین باد ما حضر

گوئی فرشته ایست گنه کار کایزدش
دارد معذب از رخ دیوان بدسیر

یانی گمان بری که زکفران برنعم
رضوانی از بهشت درافتاده درسفر

تا خاک از درنگ به پستی بود شهیر
تا آسمان زسیر برفعت بود سمر

نازد همی زاوج سریر تو عز و جاه
بالد همی به شیب لوای تو فال وفر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۹ - وله
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۱ - ممدوح این قصیده معلوم نیست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.