۹۳ بار خوانده شده

شمارهٔ ۲۱ - وله

ای پسری کز جمال خلعت نازت بتن
جان مرا تازه کن از آن شراب کهن

که خلعت شه رسید زری بوجه حسن
زآصفی طلعت است پر از فر ذوالمنن
بمحضرش برفراز زقامتت نارون
بمقدمش برفروز زچهره ات مجمره

گاه شرابست و بس ای قمر می پرست
ما حصل عمر ما گردون برتاک بست

تو دانی احوال من که بایدم بود مست
ساعتی از مستیم ندهم بر هر چه هست
بویژه کاینک مرا بهانه آمد بدست
که آصف آراست تن بخلعتی فاخره

از عجم اکنون نواست تا بعراق عرب
از حسد شور ماست جان مخالف بلب

پیک همایون شاه کوفت حصار کرب
راه نشابور خواست ریزد یا للعجب
ای حسن اخلاق ترک در این حسینی طرب
نغمه ناقوس ران از آن نکو حنجره

بتابر افسانه ات تا کی سامع شوم
یا که پی وصل تو چه قدر تابع شوم

تحمل ازحد گذشت حال منازع شوم
چه مانده از آب رو که باز ضایع شوم
مشنو کامروز هم ببوسه قانع شوم
چو کار بر رندی است به که شود یکسره

دراین بهشتی بساط باتو غنودن خوش است
زکوثر آسا نبیذ بعیش بودن خوش است

زطره و جامه ات گره گشودن خوش است
بروز از پیکرت نور فزودن خوش است
بیاد غلمان ترا بوسه نمودن خوش است
که بر حقیقت بود مجاز چون قنطره

چو رویت از نقش بت گروه بتکّر کنند
پیش بت اسلامیان سجده چو کافر کنند

گرچه رخت را شبیه خلق بآذر کنند
لیک ندانم چرا دامن از او ترکنند
چه مایه مردم که پشت پیش تو چنبر کنند
چنین که برمه زده است مشک خطت چنبره

ایزد روی ترا در خور بوس آفرید
وگرنه روز نخست روی مرا نیز دید

حال بیا رام شو بدون گفت و شنید
که قامتم چون هلال ز ابروانت خمید
عشق لبت عاقبت بگرد من خط کشید
مگر که این نقطه راست خاصیت دایره

باری ای برمهت زموی فتان عبیر
وز بدن نازکت درون کتان حریر

زباده و ساده ات اکنون لابد گزیر
ولی باسب اندر آی پذیره را در پذیر
که بر تماشای جشن وز پی تشریف میر
هرسومه منظریست نشسته بر منظره

وزیر انجم حشم مصدر انصاف و داد
که رسم لغزش ربود بنای دانش نهاد

هم باکابر مجیر هم باصاغر ملاذ
سعدالملک ملک صاحب قدسی نژاد
بدر سپهر وقار حسینقلی خان راد
که عقل با رای اوست چو پیش خور شب پره

در نظر همتش بلندی چرخ پست
خاست زکیهان فتن چو او بمسند نشست

باسخطش کوه را درکمر افتد شکست
هرکه بوی بسته شد زقید افات رست
فلک بکاخش بود شادروانی که هست
مجره اش ریسمان ماه نوش غرغره

کسیکه با صد زبان بهر فنش گفتگوست
چون که بر او رسد مغز نداند ز پوست

برسر خوانش بلند صوت کلوا و اشربواست
لیک منادیش را شرم زلاتسرفواست
قسوره غاب ملک تا که وجودی چو اوست
دشمن روباه وش فرت من قسوره

زابر تا که کف و گاه عطای عمیم
مباینتها بود بنزد ذوق سلیم

سحاب ریزد مطر وی بخشد زر و سیم
آن بخروشی شگفت این بسکوتی عظیم
حقیقت جود اوست زجوش طبع سلیم
باشد اگر اصل ابر تصاعد ابخره

ای ز چو تو آصفی نازان کیهان خدا
برادرت راست نیز چون تو فری جدا

زین دو تن متحد حاجت مردم روا
چنانکه یابند خلق از حسنین اهتدا
بر تو نماید سپهر بمشکلات اقتدا
با او سازد خرد بکارها مشوره

زکلک تو گاه بزم بالد اکلیل و تخت
زگرز او وقت رزم کوه شود لخت لخت

خامه تو طیس را بهم نوردیده رخت
نیزه او جیش را نصرت بخشاد رخت
زفاضل جاه تو است موجود اقبال و بخت
زحشو انعام اوست معدوم آز و شره

زمهر و قهر تو زاد عوالم خیر و شر
ربغض الطاف اوست مبانی نفع و ضر

شمسه ایوان تو مناص شمس و قمر
قبه خرگاه او ملجا فتح و ظفر
گیتی کوی ترا مقیم در رهگذر
گردون قصر ورا ساجد برکنگره

دست زر افشان تو معطی برخاص و عام
تیغ سرافشان او قوت اهل نظام

دامن حزم تو را سپهر در اعتصام
توسن عزم ور استاره زیب لگام
ز پخته افکار تو هر چه بجز وحی خام
با دل آگاه او پیر خرد مسخره

نقود ابذال تو وقف رشید و رضیع
لوای اجلال او عون شریف و وضیع

دلی ترا همچو او بهر مقامی وسیع
طبعی او را چو تو در همه حالی منیع
او را باشد بذات مقتضیاتی بدیع
ترا بود در صفات خصایل نادره

تا دهد آفاق را خلعت نور آفتاب
تا بتمامی نجوم نیاید اندر حساب

تاکه فشاند مطر وقت بهاران سحاب
تا کند از تیرضو رجم شیاطین شهاب
خیام فر ترا عز موبد طناب
وثاق عزورا چرخ برین پنجره
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۲۰ - وله
گوهر بعدی:شمارهٔ ۲۲ - درتوصیف بهار و منقبت حیدر کرار علیه سلام الله
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.